داستانک

به نام محبوب دل ها

اشک و لبخند

            دیروز ساعتی از غوغای شهر گریختم و در کشتزار های آرام پیرامون شهر به هر سو راه پیمودم و بر بلندای تپه ای که دست طبیعت به زیبایی هرچه تمتم تر آراسته بود، ایستادم.شهر و همه ی بناهای با شکوهش، زیر هاله ای از غبار آرمیده بود. نشستم و از آن دور دست در احوال آدمی و آن چه انجام می دهد اندیشه کردم. چه رنج و راه بی انتهایی؟! فکر از رفتار آدمی باز گرفتم و به دشت نگریستم. به آیه ای از عظمت خداوند. میان آن سر سبزی آرانگاهی بود و چند قبر آراسته به سنگ های مرمرین در محاصره ی درختان سرو. در فاصله ی بین شهر و زندگان و شهر مردگان به تفکر نشستم. کشمکش و در هم ریختگی و جوشش بی پایان شهر در برابر آرامش و سکوت ابدی گورستان. یک سو امید و نا امیدی، محبت و کینه، ثروت و فخر، باور و الحاد و آن سو ی دیگر خاک روی خاک! طبیعتی که در درون خود دانه ی گیاه و نطفه حیوان را می پرورد، تا در آرامش شب، نبات وحیوان برآید. و آن گاه که در اندیشه ی خود غرق بودم، ناگاه جمعیتی نظرم را به خود جلب کرد. پیشاپیش جمع، کسانی ساز ها در دست گرفته و آهنگی که می نواختند همچون نوای اندوه فضا را می شکافت و سکوت دشت را بر هم می زد. در دل جمع جنازه ای بود که با شکوه می رفت و جمع زندگانی را در پی می آورد. زندگانی که گریان بودند و فریاد و فغانشان رو به اسمان بلند بود. به گورستان رسیدند. کسانی از کاهنان گیاهان معطر می سوزاندند و کاهنانی دیگر دعا می خواندند؛ امّا صدای غالب صدای شیپور ها بود. دمی بعد صدای شیپور ها فرو نشست تا خطیبان پیش آیند و وصیت را با بهترین واژه ها بستایند. آنگاه شاعرانی که قصیده های بلند در رثای او خواندند و هر چه کند و ملال آورمی گذشت... دسته های گل را روی گور گذاشتند و از گرداگرد گور کنار رفتند . گوری که به زیبایی آراسته بودند و سنگ زیبایی در میان گل ها به چشم می آمد. سنگی در میان دسته های گلی که هنر مندانه و زیبا پیچیده بودند... تمام شد و همه باز گشتند. از دور می دیدم و در اندیشه فرو رفته بودم. خورشید را غروب در پیش گرفته بود و سایه ی درختان و صخره ها امتداد می یافت . طبیعت آرام لباس نو را از تن می کند. در آن دقایق چیز دیگری ( صحنه ی دیگری) هم دیدم.دو مرد تابوتی چوبین بر دوش می کشیدند و زنی که کهنه لباسی بر تن داشت، در حالی که کودک شیر خواری به آغوش گرفته بود، در پی آنان  زاری کنان روان بود.به جای مردم سگی که در اندوه  آنان شریک بود و دنبالشان می آمد. گاهی به آن ها نگاه می کرد و گاهی به تابوت چشم می دوخت. آنان جنازه ی مرد فقیری را می آوردند و زنی که گریان دنبال تابوت می دوید. همسرش کودک شیر خواره! طفل او هنوز خبر از تیره بختی خود نداشت و سگ وفادارش که با فهم حیوانی خود ، غرق در از دست دادن صاحب خود بود. به گورستان که رسیدند، تابوت را در حفره ای در گوشه ای دور از گور های آراسته شده دفن کردند و در سکوتی حزن انگیز، باز گشتند.سگ بر می گشت و به خوابگاه ابدی صاحبش می نگریست. رفتند تا در میان درختان از نظرم ناپدید شدند.

           در اندیشه شدم. رو به سوی شهر کردم و با خود گفتم: آنجا سر زمین ثروتمندان قوی شوکت. به شهر اموات نگریستم و گفتم: این جا هم شهر ثروتمندان قوی شوکت. خداوندا پس سر زمین فقیران بی نوا کجاست؟

          به ابر های لایه لایه و رنگ رنگ نگاه کردم. کناره هایشان را هاله ی طلایی خورشید گرفته بود. صدایی در درونم گفت: آنجا .......... آن دور دست...........

 

بر گرفته از داستان های جبران خلیل جبران

زهرا نور مند عضو انجمن ادبی  گروه زبان و ادبیّات فارسی- مجتمع حضرت زینب (س) - دمشق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد