تبریک روز معلم

روز معلم بر تمامی معلمان و همکاران بزرگوار تبریک و تهنیت باد

آنکه نقاش است و نقشی ساخته

با قلـــــــم طرح نویی انداخته

در مسیر واژه های دوستــــــــی

سطر سطــری زآشنایی داشته

آنکه چون اسطوره های پارســی

عین ولامی را به میم افراشته

هم ردیف انبیاء و عارفـــــــــــان

پوششی بر جـــــهل جاهل بافته

آنکه آهنگ و کلامی دل ربــا

از یرای درس خـــــــــود آراسته

چشمه های معرفت جوشــــد ز او

دانشی از حد فزون انبـــــــاشته

لحظه هایش پر شده از خـاطرات

خاطراتی که زدل جان باخـــته

هرچه از عطرش ببویم کم بود

او گلستان ها ز گل ها کاشته

آنکه معمار است و الگوی همه

لاله ای بر قلب خود بگذاشته

با سلاح علم در راه مـــــــــــــراد

چون جلوداران به کفران تاخته

آن معلّم آن مرّبی آن که او

از فنونش عالمی پرداختــــــــه

او عزیز است و مقامش پاس دار

چونکه یزدان نام او بنگاشته

آخرین درس

این هم آخرین درس
- فکر می‌کنید ارزش یک انسان چگونه معلوم می‌شود؟.
یکی پاسخ داد: ارزش یک انسان به چیزهایی است که دارد.
معلم لبخندی زد و گفت:
روی زمین چیزی مهم‌تر از انسان نیست. پس نمی توان ارزشش را برمبنای چیزی کم ارزش‌تر از خودش سنجید. ارزش انسان را نمی‌توان با داشته‌هایش اندازه گرفت. یکی از انتهای کلاس بلند شد و گفت:
ارزش یک انسان به بزرگی کارهایی است که انجام داده!
معلم گفت: آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده‌های او نیست؛
چون بیخ و بن آن‌ها معلوم نیست.
آدم‌ها گاهی کارهای بزرگی انجام می‌دهند اما با اهدافی حقیر.
و گاهی کارهای کوچکی انجام می‌دهند اما با نیّتی متعالی.
آنگاه معلم خود پاسخ گفت:
ارزش یک انسان به نداشته‌های اوست.
بچه‌ها تعجّب کردند.
یکی گفت: پس من از همه با ارزش‌ترم چون چیزی ندارم؛ حتی کفش‌هایم هم برای خودم نیست!
همه خندیدند.
معلم ادامه داد:
ارزش یک انسان به چیزهایی است که ندارد اما برای به‌دست آوردن آن‌ها تلاش می‌کند.
ارزش یک انسان به چیزهایی است که ندارد اما می خواهد و می‌جوید.
اگر شما به فکر دست یافتن به یک خانه رویایی بزرگ هستید ارزش شما همان خانه است.
و اگر دست یافتن به یک دوچرخه، یک موتور یا یک ماشین شیک را در سر می پرورانید ،
شما به اندازۀهمان خواسته ارزشمندید اما اگر در جستجوی شادی خانواده و محله و جامعۀ خود هستید، ارزش شما
بسیار بالاتر خواهد رفت و اگر در جستجوی خداوند باشید شما ارزشمندترین خواهید بود.
یادتان نرود:
هر چیز که در جستن آنی، آنی

به بهانه 3 آبان سالروز مرگ فریدون مشیری

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ

" فریدون مشیری"

سیزده رجب

شاهنشه نجف

شاهنشهی و شد نجفَت مرکز شاهی

ایوان تو نور است و جهان جمله سیاهی

گر پای کسی در حرمت جای بگیرد

از لطف خریدارشوی تو به نگاهی

من رعْیَتِ مُلک توام ای شاه ولایت

شاهی بنما و بده بر ما تو پناهی

دیوار حرم، سنگ حرم، صحن و سرایت

دل را ببرد تا به خدا، گر که بخواهی

گر قسمت من بوسه به خاک نجف افتد

سخت است بیارم به حرم، بار گناهی

از دور اگر چشم من اُفتد به ضریحت

گویم که بگردم به فدای تو الهی

گمگشته طوفان بلاها به سراغت

آید نشود در دو جهان غرق تباهی

دریا مَثَلِ کوچک بحر کرم توست

می میرد اگر آب ننوشد لب ماهی

از کودکی‌ام حب تو با شیره ی جان داد

مادر به امیدی که که شوم آنچه تو خواهی

یک عمر دلم را به تو بستم که از آن رو

گویی بمن ای شاه، تو هم جزء سپاهی

سروده کمال مومنی 

 

 

تضمین بهشت

سکان زمین و آسمان است علی

سلطان همه جهانیان است علی

گلواژه ی منشق از علی اعلاست

سر چشمه ی فیض بی کران است علی

آوازه ی او ز هفت اقلیم رسد

مشهور به هفت آسمان است علی

سر سلسله خلیل عبادالرحمن
آن بنده ی سر به آستان است علی

برتر ز علی رب جلی خلق نکرد

آقای همه بهشتیان است علی

از بعد نبی بر همه ی مخلوقات

از جانب دوست ارمغان است علی

اول وصی پیمبر اعظم اوست

بر دین رسول روح و جان است علی

شاگرد محمد امین است ولی

استاد همه پیمبران است علی

دستور تمام انبیا در دستش

حق را شب معراج لسان است علی

هستند امامان مبین رهرو او

یعنی که امیر کاروان است علی

همتای امیر عشق تنها زهرا ست

با دخت رسول همزبان است علی

بر هر نبی و ولی ولی الله است

مولای جمیع انس و جان است علی

در نور محبتش پر از جاذبه است

محبوب قلوب شیعیان است علی

بر غیب و شهود حاکم و سلطان است

آگاه ز راز کهکشان است علی

جنت یکی از صنایع دستانش

صنعتگر آفریدگان است علی

ایمان و نماز و اصل اسلام علی است

توحید و معاد عارفان است علی

مفتاح علوم ایزدی در نزدش

دیباچه ی علم لا مکان است علی

این است گواه لا مکان بودن او

یک شب به چهل مکان عیان  است علی

مولا و امام متقین کیست علی است

حقا که امیر مومنان است علی

سلمان که سبو از می منّا نوشید

او ظرف و در آن قطره چکان است علی

میثم سر دار از علی می گوید

با لله می وصل عاشقان است علی

قنبر که غلامی علی منصب اوست

او سالک و پیر راهدان است علی

در مرکز وحی کاتب وحی علی است

بر حامل وحی تر جمان است علی

گنجینه ی مخفی معارف مولاست

آئینه ذات مستعان است علی

تفسیر مبین فطره الله علی است

عشقش به دل پیر و جوان است علی

آیات مبین مدیحه اوصافش

هر سوره و آیه آرمان است علی

قرآن بدون او به قرآن جعلی است

تا ناطق و منطق و بیان است علی

دانید که سرّ اسم اعظم در چیست

اکسیر به رمز کن مکان است علی

در اولُ الاولین عیان کیست علی است

در آخر الآخرین نهان است علی

احسان قدیم و حکم فرمای ازل

مسجود همه فرشتگان است علی

موسای قلندر از علی نیل گشود

بر کشتی نوح پشتوان است علی

عیسا نه به خویش مرده را زنده کند

تجدید حیات مردگان است علی

میزان و قسیم نار و جنت حیدر

آری به صراط میزبان است علی

عنوان علی به چهره ها منقوش است

نامش به رخ موالیان است علی

با این همه مظهر العجائب  بشر است !

یا اینکه خداوند جهان است علی

افتاده بیا که دستگیر تو علی است

بر بازوی نا توان توان است علی

بر سائل خود زکات بخشد به رکوع

با قاتل خویش مهربان است علی

نیروی ولایتش محک بر همگان

بر جمع خلایق امتحان است علی

در روز نبرد تک سوار عرب است

در عرصه صبر قهرمان است علی

خیبر شکن و صف شکن و بت شکن است

هنگام مصاف پهلوان است علی

هر ضربه که می زند به شیطان رجیم

تضمین بهشت جاودان است علی

لشگر عددی نبود در حرب علی

 تشنه به قتال کافران است علی

در معرکه چشم فتنه را کور کند

شمشیر به فرق دشمنان است علی

با خنده مظلوم علی خشنود است

ویران گر ظلم پیشه گان است علی

با اشک یتیم دیده اش بارانی

با قوْتِ فقیر شادمان است علی

قانع به نمک و قرص نانی باشد

با اینکه نعیم آب و نان است علی

آن زاهد شب که شیر روزش خوانند

سالار همه دلاوران است علی

آری سه طلاقه کرد دنیایی را

الحق که امام زاهدان است علی

هر ذائقه با ولای او شیرین است

عطر گل و طعم زعفران است علی

او را نشناخت جز خدا و احمد

از بس که لطیف و دلستان  است علی

آن میر مهیمنی که ما را در حشر

از دوزخیان نگاهبان است علی

روزی که کسی به داد امت نرسد

آنکس که به فکر دوستان است علی

امضای شفاعت است با مهر علی

در حشر جواز مومنان است علی

آرامش شیعیان عا لم مهدی است

آرامش صاحب الزمان است علی

از عدل علی که می توان گفت سخن

جایی که شهید هر زمان است علی

سروده محمود ژولیده

زیباترین

زیبا ترین

زیبا ترین اشیا فرخ ترین اعیان 

                                       از هرچه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان

از مرغ ها هزارست از وقت ها سحر گه

                                        از فصل ها بهارست از نوع هاست انسان

از سنگ ها دل دوست از عیشها غم اوست

                                        از تیغ هاست ابرو از دشنه ها ست مژگان

از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر   

                                       از عضو هاست دیده از خلق هاست احسان

از انبیا محمد از شهر ها مدینه  

                                    از شاخه هاست طوبی از باغ هاست رضوان

از بحر هاست آن دل از ابر هاست آن کف 

                                   از روح هاست آن تن از عقل هاست آن جان

                                                   نشاط اصفهانی ( دیوان )

اشعار لری با موضوع انتظار

 

شعری از حاج فریدون داوری در مورد امام زمان (عج)

 

تاریخ : چهارشنبه 20 مهر1390

وقتی که موقش ایبو صاحب زمون ایایه

عالم بهار ایبو دنیا وجون ایایه

وچهار مدورعالم بنگ اذون ایایه

تموم اهل عالم واالامون ایایه

یا مهدی ادرکنی دل وزبون ایایه

ظلم ایروه وریشه عدل ومیون ایایه

قربون ذوالفقارش کافر کشون ایایه

ایمره قحط سالی گندم برون ایایه

مثل زمون مولا خیبر گشون ایایه

وقت ظهورش عیسی واسمون ایایه

هر کس که لایقش بو وجمکرون ایایه

بسیجیل ولایت قشون قشون ایایه

خیمه ایزنن ودلل سرتک ستون ایایه

روزی که تکسوار حیدر نشون ایایه

دوباره روز مردی وغیرت کشون ایایه

صحرا همش گل ایبو بلبل وخون ایایه

او روزحرف دلل وسر زبون ایایه

اردل بییم ومهدی وهر مکون ایایه

قربون ذولفقارش کافر کشون ایایه

ایل احساس

ایل احسام وبار بی قرارم تا بیی              دشت جونم سی عزیزم گل بکارم تا بیی

ای مو قربون قرارت بی قرارم تا بیی             چینی احساسم اشکهس دردوبارم تا بیی

دلم بردن ایل لیلی خو نیارم تا بیی             عید نوروز بهار،بی بهارم تا بیی

سی صیاد غم نشهسه من کشارم تا بیی        چی بهونی بی خلال بی مال بارم تا بیی

سرو باغ ارزومی ،سی تو مندم منتظر            پشت ورد انتظارم انتظارم تا بیی

ای مو قر بون قرارت                                   بی قرارم بی قرارم تا بیی

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

شعر

                                            نا خدای لحظه های ماتمیمیم

در کنار هم ولی دور از همیم                                 آه با هم واقعا نا محرمیم

با شما حرف دلم را می زنم                                  ما فقط در سست عهدی محکمیم

گاه گاهی سر خوش و شادیم لیک                      نا خدای لحظه های ماتمیم

در میان  آمد و  شد هایمان                                 مثل تاریکی و دریا مبهمیم

گرچه از اسباب آسایش پر یم                          خالی اما از دل و بی همدمیم

لاف عشق و مهر ورزی می زنیم                      راستی ، با این همه ،  ما ادمیم؟

سنگ از دل سنگی ما خسته است                در خیال  خام خود چون شبنمیم 

آنقدر بی اعتمادی بین ماست                 چون غزال از سایه ی هم می رمیم              21/4/ 81 ده شب

 

  انجمن ادبی- گروه زبان و ادبیات فارسی

کیومرث صابری

کیومرث صابری درسال1320درشهرستان فومن به دنیا

آمد ،شهرت ومحبوبیّت وی نخست باستون «دوکلمه حرف حساب»

در روزنامه ی اطلاعات آغازشد0 در سال1369مجله ی گل آقارامنتشر

کردوجریان طنز درمطبوعات راکمال بخشید.یکی از کارهای زیبای او

بهره گیری ازسروده های شاعران گذشته ومعاصروپرداخت طنزباتغییرات

ظریف وزیرکانه درشعرمی باشد.آن چه می خوانیم نقیضه (پارودی) شعر

                                             «کفش هایم کو؟» ازسهراب سپهری شاعر معاصر است :

پاره ترین قسمت دنیا!

...کفش هایم کو؟!

دم درچیزی نیست .

لنگه ی کفش من اینجاها بود!

زیراندیشه ی این جا کفشی!

مادرم شایداینجا دیشب

کفش خندان مرا،برده باشدبه اتاق

که کسی پانتپاند درآن

هیچ جایی اثرازکفشم نیست

نازنین کفش مرادرک کنید

کفش من کفشی بود

کفشستان!

وبه اندازه ی انگشتانم معنی داشت...

پای غمگین من احساس عجیبی دارد

شصت پای من از این غصه ورم خواهدکرد .

شصت پایم به شکاف سرکفش، عادت داشت...!

نبض جیبم امروز

تندترمی زند ازقلب خروسی که دراندوه غروب

کوپن مرغش باطل بشود ...

جیب من ازغم فقدان هزاروصد وهشتاد وسه چوق

که پی کفش ،به کفاش محل خواهد داد .

«خواب درچشم ترش می شکند.»

کفش من پاره ترین قسمت دنیا بود

سیزده سال وچهل روز مرادرپا بود

«یادبادآن که نهانش نظری بامابود»

دوستان!کفش پریشان مرا کشف کنید !

کفش من می فهمیدکه کجا باید رفت ،

که کجا بایدخندید .

کفش من له می شد گاهی

زیرکفش حسن وجعفروعبّاس وعلی

توی صف های دراز .

من دراین کلّه ی صبح، پی کفشم هستم

تاکنم پای درآن

و به جایی بروم

که به آن «نانوایی»می گویند!

شاید آن جابتوان ،نان صبحانه ی فرزندان را

توی صف پیداکرد

باید الان بروم،...اما نه!

کفش هایم نیست!کفش هایم ...کو؟!


انجمن ادبی گروه زبان و ادبیّات فارسی

داستانک

به نام محبوب دل ها

اشک و لبخند

            دیروز ساعتی از غوغای شهر گریختم و در کشتزار های آرام پیرامون شهر به هر سو راه پیمودم و بر بلندای تپه ای که دست طبیعت به زیبایی هرچه تمتم تر آراسته بود، ایستادم.شهر و همه ی بناهای با شکوهش، زیر هاله ای از غبار آرمیده بود. نشستم و از آن دور دست در احوال آدمی و آن چه انجام می دهد اندیشه کردم. چه رنج و راه بی انتهایی؟! فکر از رفتار آدمی باز گرفتم و به دشت نگریستم. به آیه ای از عظمت خداوند. میان آن سر سبزی آرانگاهی بود و چند قبر آراسته به سنگ های مرمرین در محاصره ی درختان سرو. در فاصله ی بین شهر و زندگان و شهر مردگان به تفکر نشستم. کشمکش و در هم ریختگی و جوشش بی پایان شهر در برابر آرامش و سکوت ابدی گورستان. یک سو امید و نا امیدی، محبت و کینه، ثروت و فخر، باور و الحاد و آن سو ی دیگر خاک روی خاک! طبیعتی که در درون خود دانه ی گیاه و نطفه حیوان را می پرورد، تا در آرامش شب، نبات وحیوان برآید. و آن گاه که در اندیشه ی خود غرق بودم، ناگاه جمعیتی نظرم را به خود جلب کرد. پیشاپیش جمع، کسانی ساز ها در دست گرفته و آهنگی که می نواختند همچون نوای اندوه فضا را می شکافت و سکوت دشت را بر هم می زد. در دل جمع جنازه ای بود که با شکوه می رفت و جمع زندگانی را در پی می آورد. زندگانی که گریان بودند و فریاد و فغانشان رو به اسمان بلند بود. به گورستان رسیدند. کسانی از کاهنان گیاهان معطر می سوزاندند و کاهنانی دیگر دعا می خواندند؛ امّا صدای غالب صدای شیپور ها بود. دمی بعد صدای شیپور ها فرو نشست تا خطیبان پیش آیند و وصیت را با بهترین واژه ها بستایند. آنگاه شاعرانی که قصیده های بلند در رثای او خواندند و هر چه کند و ملال آورمی گذشت... دسته های گل را روی گور گذاشتند و از گرداگرد گور کنار رفتند . گوری که به زیبایی آراسته بودند و سنگ زیبایی در میان گل ها به چشم می آمد. سنگی در میان دسته های گلی که هنر مندانه و زیبا پیچیده بودند... تمام شد و همه باز گشتند. از دور می دیدم و در اندیشه فرو رفته بودم. خورشید را غروب در پیش گرفته بود و سایه ی درختان و صخره ها امتداد می یافت . طبیعت آرام لباس نو را از تن می کند. در آن دقایق چیز دیگری ( صحنه ی دیگری) هم دیدم.دو مرد تابوتی چوبین بر دوش می کشیدند و زنی که کهنه لباسی بر تن داشت، در حالی که کودک شیر خواری به آغوش گرفته بود، در پی آنان  زاری کنان روان بود.به جای مردم سگی که در اندوه  آنان شریک بود و دنبالشان می آمد. گاهی به آن ها نگاه می کرد و گاهی به تابوت چشم می دوخت. آنان جنازه ی مرد فقیری را می آوردند و زنی که گریان دنبال تابوت می دوید. همسرش کودک شیر خواره! طفل او هنوز خبر از تیره بختی خود نداشت و سگ وفادارش که با فهم حیوانی خود ، غرق در از دست دادن صاحب خود بود. به گورستان که رسیدند، تابوت را در حفره ای در گوشه ای دور از گور های آراسته شده دفن کردند و در سکوتی حزن انگیز، باز گشتند.سگ بر می گشت و به خوابگاه ابدی صاحبش می نگریست. رفتند تا در میان درختان از نظرم ناپدید شدند.

           در اندیشه شدم. رو به سوی شهر کردم و با خود گفتم: آنجا سر زمین ثروتمندان قوی شوکت. به شهر اموات نگریستم و گفتم: این جا هم شهر ثروتمندان قوی شوکت. خداوندا پس سر زمین فقیران بی نوا کجاست؟

          به ابر های لایه لایه و رنگ رنگ نگاه کردم. کناره هایشان را هاله ی طلایی خورشید گرفته بود. صدایی در درونم گفت: آنجا .......... آن دور دست...........

 

بر گرفته از داستان های جبران خلیل جبران

زهرا نور مند عضو انجمن ادبی  گروه زبان و ادبیّات فارسی- مجتمع حضرت زینب (س) - دمشق